قصه ی شهر سنگستان |
به عزیزم ابراهیم مکلا |
دو تا کفتر |
نشسته اند زیر شاخه ی سدر کهنسالی |
.که روییده غریب از همگنان در دامن کوه قوی هیکل |
.دو دلجو مهربان باهم |
.دوغمگین قصه گوی غصه های هردوان باهم |
.خوشا دیگر خوشا عهد دو جان هم زبان باهم |
.دو تنها رهگذر کفتر |
نوازش های این آن را تسلی بخش |
،تسلی های آن این را نوازش گر |
«،خطاب ار هست: «خواهر جان |
جوابش:«خواهر جان |
«بگو با مهربان خویش درد و داستان خویش |
! نگفتی ، جان خواهر« |
اینکه خوابیده است اینجا کیست؟ |
ستان خفته است و با دستان فروپوشانده چشمان را |
.تو پنداری نمی خواهد ببیند روی ما را نیز کورا دوست می داریم |
«نگفتی کیست، باری سرگذشتش چیست؟ |
. « پریشانی غریب وخسته، ره گم کرده را ماند« |
.شبانی گله اش را گرگ ها خورده |
.وگرنه تاجری کالاش را دریا فروبرده |
.وشاید عاشقی سرگشته ی کوه وبیابان ها |
.سپرده باخیالی دل |
،نه ش زآسودگی آرامشی حاصل |
.نه ش از پیمودن دریا وکوه ودشت ودامن ها |
،اگر گم کرده راهی بی سرانجام است |
.مرا به ش پند وپیغام است |
.دراین آفاق من گردیده ام بسیار |
.نماندستم نپیموده بدستی هیچ سویی را |
:نمایم تاکدامین راه گیرد پیش |
.ازین سو، سوی خفتنگاه مهروماه، راهی نیست |
.بیابانهای بی فریاد و کهساران خار و خشک و بی رحم است |
.وز آن سو، سوی رستنگاه ماه و مهر هم، کس را پناهی نیست |
.یکی دریای هول هایل است و خشم طوفان ها |
.سه دیگر سوی تفته دوزخی پرتاب |
.و آن دیگربسیط زمهریر است و زمستان ها |
،رهایی را اگر راهی است |
«...جز از راهی که روید زان گلی، خاری، گیاهی نیست» |
نه، خواهرجان! چه جای شوخی و شنگی است؟« |
،غریبی، بی نصیبی، مانده در راهی |
،پناه آورده سوی سایه ی سدری |
.ببینش، پای تا سر درد و دلتنگی است |
«...نشانیها که می بینی درو |
،نشانیها که می بینم در او بهرام را ماند« |
همان بهرام ورجاوند |
که پیش از روز رستاخیز خواهد خاست |
،هزاران کار خواهد کرد نام آور |
.هزاران طرفه خواهد زاد ازو بشکوه |
پس از او گیو بن گودرز |
وبا وی توس بن نوذر |
وگرشاسپ دلیر، آن شیر گندآور |
و آن دیگر |
و آن دیگر |
.انیران را فروکوبند وین اهریمنی رایات را برخاک اندازند |
،بسوزند آنچه ناپاکی است، ناخوبی ست |
.پریشان شهر ویران را دگر سازند |
،درفش کاویانی را، فره در سایه ش |
،غبار سالیان از چهره بزدایند |
...برافرازند» |
.« نه، جانا! این نه جای طعنه وسردی ست |
.گرش نتوان گرفتن دست، بیداد است این تیپای بیغاره |
».ببینش، روز کور شوربخت، این ناجوانمردی ست |
- نشانیها که دیدم دادمش ، باری« |
.بگو تا کیست این گمنام گردآلود |
ستان افتاده، چشمان را فروپوشیده با دستان |
».تواند بود کو با ماست گوشش وز خلال پنیجه بیندمان |
،نشانیها که گفتی هر کدامش برگی از باغی ست « |
.و از بسیارها تایی |
.به رخسارش عرق هرقطره ای از مرده دریایی |
.نه خال است و نگار آنها که بینی ، هریکی داغی ست |
.که گوید داستان از سوختن هایی |
.یکی آواره مرد است این پریشانگرد |
،همان شهزاده ی از شهر خود رانده |
نهاده سر به صحراها |
،گذشته از جزیره ها ودریا ها |
،نبرده ره به جایی ، خسته در کوه و کمر مانده |
»...اگر نفرین اگر افسون اگر تقدیر اگر شیطان |
- به جای آوردم او را، هان « |
همان شهزاده ی بیچاره است او که شبی دزدان دریایی |
».به شهرش حمله آوردند |
بلی ، دزدان دریایی وقوم جاودان وخیل غوغایی « |
،به شهرش حمله آوردند |
:و او مانند سردار دلیری نعره زد بر شهر |
دلیران من! ای شیران« |
-زنان! مردان! جوانان! کودکان! پیران -» |
.و بسیاری دلیرانه سخن ها گفت ، اما پاسخی نشنفت |
،اگر تقدیر، نفرین کرد یا شیطان فسون ، هر دست یا دستان |
صدایی بر نیامد از سری ، زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند |
.از اینجا نام او شد شهریار شهر سنگستان |
پریشانروز مسکین تیغ در دستش میان سنگها می گشت |
»و چون دیوانگان فریاد می زد « آی |
:و می افتاد و بر می خاست ، گریان نعره می زد باز |
. دلیران من!» اما سنگها خاموش« |
همان شهزاده است آری که دیگر سال های سال |
،ز بس دریا وکوه ودشت پیموده ست |
.دلش سیرآمده از جان وجانش پیر وفرسوده ست |
.و پندارد که دیگر جست وجو ها پوچ وبیهوده ست |
،نه جوید زال زر را تا بسوزاند پر سیمرغ و پرسد چاره و ترفند |
،نه دارد انتظار هفت تن جاوید ورجاوند |
،دگر بیزار حتی از دریغا گویی و نوحه |
چو روح جغد، گردان در مزار آجین این شب های بی حاصل |
،ز سنگستان شومش برگرفته دل |
پناه آورده سوی سایه ی سدری؛ |
.که رسته در کنار کوه بی حاصل |
وسنگستان گمنامش |
که روزی روزگاری شبچراغ روزگاران بود؛ |
،نشید همگنانش ، آفرین را ونیایش را |
سرود آتش و خورشید و باران بود؛ |
،اگر تیر و اگر دی ، هرکدام وکی |
به فرِ سور آذین ها بهاران در بهاران بود؛ |
!کنون ننگ آشیانی نفرت آبادست ، سوگش سور |
،چنان چون آبخوستی روسپی ، آغوش زی آفاق بگشوده |
،در او جاری هزاران جوی پر آب گل آلوده |
و صیادان دریا بارهای دور |
و بردنها و بردنها و بردنها |
و کشتیها و کشتیها و کشتیها |
»...و گزمه ها و گشتیها |
*** |
. سخن بسیار یا کم ، وقت بیگاه ست« |
.نگه کن ، روز کوتاه ست |
.هنوز از آشیان دوریم و شب نزدیک |
شنیدم قصه ی این پیر مسکین را |
بگو آیا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید؟ |
»کلیدی هست آیا که ش طلسم بسته بگشاید ؟ |
. تواند بود« |
،پس از این کوه تشنه دره ای ژرف است |
.در او نزدیک غاری تار وتنها ، چشمه ای روشن |
.ازینجا تا کنار چشمه راهی نیست |
.چنین باید که شهزاده در آن چشمه بشوید تن |
،غبار قرن ها دلمردگی از خویش بزداید |
اهورا و ایزدان و امشاسپندان را |
.سزاشان با سرود سالخورد نغز بستاید |
،پس از آن هفت ریگ از ریگ های چشمه بردارد |
،در آن نزدیکها چاهی ست |
،کنارش آذری افروزد و او را نمازی گرم بگزارد |
پس آنگه هفت ریگش را |
.به نام و یاد هفت امشاسپندان در دهان چاه اندازد |
،ازو جوشید خواهد آب |
.نشان آنکه، دیگر خاستش بخت جوان از خواب |
.تواند باز بیند روزگار وصل» |
تواند بود و باید بود |
«.ز اسب افتاده او ، نز اصل |
*** |
. غریبم ، قصه ام چون غصه ام بسیار« |
،سخن پوشیده بشنو ، اسب من مرده ست و اصلم پیر و پژمرده ست |
!غم دل با تو گویم ، غار |
کبوترهای جادوی بشارتگوی |
.نشستند و تواند بود و باید بودها گفتند |
.بشارتها به من دادند وسوی آ شیان رفتند |
من آن کالام را دریا فرو برده |
گله ام را گرگ ها خورده |
.من آن آواره ی این دشت بی فرسنگ |
.من آن شهر اسیرم، ساکنانش سنگ |
.ولی گویا دگر این بینوا شهزاده باید دخمه ای جوید |
.دریغا دخمه ای درخورد این تنهای بدفرجام نتوان یافت |
کجایی ای حریق ؟ ای سیل ؟ ای آوار؟ |
،اشارت ها درست و راست بود ، اما بشارت ها |
!ببخشا گر غبارآلوده راه وشوخگینم، غار |
.درخشان چشمه پیش چشم من خوشید |
.فروزان آتشم را باد خاموشید |
فکندم ریگ ها را یک به یک درچاه |
،همه امشاسپندان را به نام آواز دادم لیک |
.به جای آب دود از چاه سر برکرد، گفتی دیو می گفت: آه |
مگر دیگر فروغ ایزدی آذر مقدس نیست؟ |
مگر آن هفت انوشه خوابشان بس نیست؟ |
زمین گندید، آیا بر فراز آسمان کس نیست؟ |
گسسته است زنجیر هزار اهریمنی تر زان که در بند دماوند است؛ |
پشوتن مرده است آیا؟ |
»...وبرف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سیاهی کرده است آیا؟ |
.سخن می گفت، سر درغار کرده، شهریارِ شهرِسنگستان |
.سخن می گفت با خاموشی خلوت |
تو پنداری مغی دلمرده در آتشگهی خاموش |
.ز بیداد انیران شکوه ها می کرد |
ستم های فرنگ و ترک و تازی را |
.شکایت با شکسته بازوان میترا می کرد |
غمان قرن ها را زار می نالید |
.حزین آوای او درغار می گشت وصدا می کرد |
! غم دل با تو گویم، غار« |
»بگو آیا مرا دیگر امید رستگـــــــــــــــــاری ی ی نیــــــست؟ |
:صدا نالنده پاسخ داد |
« ـــــاری ی ی نیــــــــــــــــــست؟....« |
مهدی اخوان ثالث |
تهران، آبان 1339 |